🎀Roman_serial🎀
119 subscribers
1.26K photos
97 videos
28 files
141 links
Download Telegram
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_چهل_و_سوم
‍ ‌

اون شب قبل از قرار،هوا خیلی سرد بود ولی این بالا با وجود برف و سوز شدید من احساس سرما نمیکردم.دستهای او تمام وجودم رو گرم میکرد و دلم رو از غم و تاریکی بیرون میکشید.

بعد از شام،گوشه ای دنج پیدا کردیم و در سرمای دل گرم کننده ی آنجا کنار هم نشستیم بی مقدمه گفت: رقیه سادات خانوم اجازه هست یک چیزی بگم؟
نگاهش کردم:جانم؟

او دستهاش رو روی زانوانش گذاشت و در حالیکه کف دستها رو به هم چسبانده بود خیره به نقطه ای گفت: من میدونم شما خیلی اذیت میشید.خودم بعضی از رفتارها رو دیدم.میفهمم چقدر براتون سخته. اینم میدونم که بخش اعظمی از دلخوریهای شما بخاطر تهمتهایی هست که معطوف بنده ست.ولی از من می‌شنوید میگم این هم نوعی امتحانه.شما شرایطی بدتر از این رو داشتید و باز مسجد رو ترک نکردید.نباید اجازه بدید این حرف و حدیثها پای شما رو سست کنه..من نمیگم حتما به اون مسجد بیاین ولی …

با اینکه از دیدن نیم رخ زیبای او سیر نمیشدم و دوست داشتم به
بهانه ی شنیدن حرفهاش این تصویر رو ببینم جمله ش رو قطع کردم و گفتم:حق با شماست..من ضعیفم. اینو همین امشب فهمیدم. منو ببخشید! میترسم با این بچه بازیهام شما رو خسته ونا امید کنم.
او سرش رو چرخوند سمتم و طبق عادت یک ابروش رو بالا انداخت و با نگاهی که تا عمق جانم رو میسوزاند تماشام کرد.
من باز هیپنوتیزم اون چشمها شدم و به معمای آن چشمها خیره بودم.
گفت: هرگز نه از شما خسته میشم نه نا امید. مگر در یک صورت..

آب دهانم رو قورت دادم.پس یک مگر هم وجود داشت.
منتظر شدم تا جمله اش رو کامل کند ولی سکوت کرد و بجای تکمیل حرفش شانه هام رو بغل گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد: میدونستی من عاشق بچه ام؟!
با تعجب نگاهش کردم.
مبادا این مگر او هشدار برای روزی بود که من نتونم برای او بچه ای بیارم؟

سوالم رو در چشمهام دید.ریز خندید و در حالیکه شانه ام رو فشار میداد گفت: پس تا میتونی بچه بازی در بیار!!

حاج کمیل مهدوی این قدر با روح و روان من بازی نکن.تو چقدر خوب بلدی حالم رو خوب کنی..تو شیوه ی خودت رو داری.از راه خودت به قلبها نفود میکنی و من حالا که تو رو دارم باز هم دارم به نحوی دیگه میمیرم.تو از همونهایی هستی که از دور دیدنت یک جور عاشق میکشه و از نزدیک دیدنت یک جور..

او میخندید و سرمای مهربان زمستان بخار معطر و گرما بخش او را به من هدیه میداد. .
و من باز هم عمیق نفس میکشیدم و عطرو گرمای او رو به جان میخریدم.
چشمهام رو بستم و برای اولین بار تمام شهامتم رو جمع کردم و با
پر رویی نجوا کردم: دوووستت دااارم..

او خنده اش قطع شد.شرم داشتم چشمهام رو باز کنم.دندونهام رو روی هم فشردم.اینبار نه از خشم بلکه به این خاطر که مبادا موجب لرزش فکم شه.
پس چرا ساکت بود؟؟!! چرا چیزی نمیگفت؟؟
چشمهام رو باز کردم.او با چشمانی سرخ از اشک نگاهم میکرد.
پس چرا این عکس العمل رو داشت؟! نکنه نباید احساسم رو ابراز میکردم؟ نکنه یاد الهام افتاده بود؟! نکنه ..نکنه…نکنه..

بالاخره لب وا کرد:منم دووووستت دااارم …دیوانه وار..مجنون وار..تا ابد..
اضطرابم مبدل شد به شوک!!
اشکهام بی اختیار از چشمم جاری شد.
گفتم: پس چرا فکر کردید؟
او گل لبخندش شکفت!
دوباره دیوانه ام کرد..زیر گوشم نجوا کرد:
ما مثل بعضی ها متقلب نیستیم چشممونو ببندیم دهنمونو وا کنیم!! تا چشم کسی هم باز نباشه دهنمونو باز نمیکنیم..خواستم چشمهات باز بشه بعد حسم رو بگم..

چرا من و او آدم وحوا نیستیم؟!! چرا بشر در اطراف ماست؟!! من دوست دارم در این لحظه ی ناب فقط من باشم و او و البته خدا!
اینجا ظاهرا کسی نیست..ولی هراس این رو دارم که سرو کله ی کسی پیدا بشه وگرنه سرم رو روی سینه اش میگذاشتم و فقط از شوق گریه میکردم!!!



فردای روز بعد دیگه از چیزی نمیترسیدم.اغلب روزهایی که حاج کمیل بهم عشق میداد وحشت و ناامیدی ازم دور میشد.اون شب من هم مثل او مشتاق آغاز زندگی مشترک شدم.بدون اینکه حرفها و حدیثها دلسردم کنه.بقول خودش مهم رضایت پروردگار است وبس.
برای مبارزه ی جدید با نفسم آماده شدم و هرشب به مسجد میرفتم. آپارتمان جدیدم تنها یک کوچه با مسجد محله ی قدیمی فاصله داشت و صوت اذان از داخل گلدسته های سبز رنگ مسجد بی تابم میکرد.با خودم گفتم یا من روی شایعات رو کم میکنم یا خدا..
و تا اون روز عهد بستم که برای مبارزه با نفسانیاتم و بقول حاج کمیل تهذیب نفسم اراده ام سست نشه. و هروقت کم میاوردم پناه میبردم به آغوش حاج کمیل که عطر خدا میداد!


ادامه دارد…